زندگی بوم سفیدیست…
من و تو نقاش‌های این صفحه‌ایم٬
زندگی را می‌توان زیبا نگاشت…
زندگی را می‌توان رنگی کشید…
اندکی رنگ محبت٬
بیشتر رنگ عشق٬
سایه روشن‌هایی هم رنگ صفا!


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 25 فروردين 1393برچسب:, | 10:30 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |


برای مبارزه با استرس که توسط افکار منفی

 

   بوجود می آید - باید خودمان را با افکار مثبت برنامه ریزی

  کنیم به طوری که مغز بی جهت پیغامهای خطر و تهدید آمیز

  را به بدن انتقال ندهد .

   ۱- بیاموزیم که نسبت به خودمان محبت داشته باشیم.

   ۲- یاد بگیریم با خودمان صحبتهای آرام بخش و راحت داشته

        باشیم .

   ۳- یاد بگیریم که صحبتهای ترسناک و ناراحت کننده ای را که

     در شرایط مختلف باعث اختلال افکار ما می شوند از خود دور

     نماییم .

 

   ۴- بیاموزیم که موفقیتهای خود را محترم بشماریم . آنها را  -

 

        تایید کنیم .

    ۵- باد بگیریم که به جای خود گوییهای منفی در زمانهایی  -

       که موفقیتی کسب نکرده ایم یا مرتکب اشتباهی شده ایم

      از خود گوییهای مثبت استفاده کنیم .

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 25 فروردين 1393برچسب:, | 10:2 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

خدای من !
گلهای آفتابگردان در روزهای ابری بلاتکلیفند ؛
مثل من و روزهای بی تو بودن …
.
بیزارم از اینکه تمام عمر، از روی عادت عاشقت باشم…


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 25 فروردين 1393برچسب:, | 9:41 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

لبخند خدا
خدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود …
تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد…
با پای شکسته هم میتوان به سراغش رفت…
تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر برمی دارد…
تنها کسی است که وقتی همه رفتند می ماند…
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید…
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرم می شود…
و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه کردن…
لبخند خدا را برای زندگیت آرزو دارم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 فروردين 1393برچسب:, | 6:33 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

زندگی محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست
زندگی جنبش وجاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به آنجا که خدا میداند.


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 فروردين 1393برچسب:, | 6:32 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

شاید کسانی به من خیانت کنند و باعث آزارم شوند
ولی انتخاب من،
خیانت نکردن به آرامش ذهنم است.


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 23 فروردين 1393برچسب:, | 23:8 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

همان قدر که باید احساس زن رادرک کرد
مرد را هم باید فهمید…!
همان قدر که زن عشق "ابدی بودن" می خواهد…
مرد هم" اطمینان "می خواهد…
همان قدر ک بایدبی حوصلگی زن راطاقت آورد
بایدکلافگی های مرد را هم فهمید…
همان قدر که باید قربان صدقه زن رفت…
باید فدای خستگی های مرد هم شد…


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 23 فروردين 1393برچسب:, | 23:6 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند آرام
گل بگویند و همه گل شنوند
شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی میکوبم…


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 23 فروردين 1393برچسب:, | 22:29 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

جايي نمانيد که مجبور باشند شما را تحمل کنند!
جايي برويد که بودنتان را جشن بگيرند …


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 23 فروردين 1393برچسب:, | 22:28 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

کاش آدم ها می دانستند که در هر دیدار،
یک تکه از یکدیگر را با خود می برند ؛
عده ای فقط غم هایشان را به ما می دهند!
و چقدر اندک هستند ،
آدم های سخاوتمندی که وقتی به خانه بر می گردی،
می بینی تکه های شادی هایشان را
در مشت های تو جا گذاشته اند…
و من این سخاوتمندی را برایت آرزو میکنم…


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 23 فروردين 1393برچسب:, | 22:23 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

پسری از مادرش پرسید :
چگونه خواهم توانست برای خودم زنی نجیب و لایق پیدا کنم ؟
مادر پاسخ داد:
نگران پیدا کردن زنی لایق و نجیب نباش
روی مردی لایق و نجیب ماندن تمرکز کن…


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 23:22 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

دوست خوبم…
آغوشت میتواند
قشنگ ترین سر خط خبرها باشد
وقتی تو میتوانی
قشنگ ترین تیتر
زندگی من باشی


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 23:18 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

با شاد بودن ، زيبا بودن ، رنگي بودن
خنديدن
رقصيدن و آواز خواندن هم
مي توان به بهشت رفت
کافيست خوب باشيم و انسان …


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 22:34 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |


 

در جنوب شهر زنی زندگی می کند که هر صبح تلویزیون را روشن می کند و روی شبکه ای می گذارد که زنان خوش اندام را نشان می دهد که خوب بلدند دلبری کنند و دل مردانی را ببرند که پول دارند و از همسرشان زده شده اند و دوست دارند که شب ها در قایق های اختصاصی شان با دختران جوان تر بخوابند. بعد بلند می شود و لباس های کمدش را زیر و رو می کند و روبروی آینه می ایستد و سوتین قرمز رنگش را می بندد و موهایش را روی شانه هایش می اندازد و ماتیک قرمزش را می کشد و بعد صورتش را ورانداز می کند و بلند می شود وسط اتاق می ایستد و چشمانش را روی هم می گذارد و در رویایش در سالن پر از آدمی که لباس های مرتب پوشیده اند با شوهر جذابش می رقصد و آخر سر هم به لب های همسرش نزدیک می شود و مست از بوی عطر مردانه ای که حواسش را پرت می کند، بوسه ای می زند و مردمی که به وجد آمده اند و برایشان دست می زنند.

 

 

در جنوب شهر زنی زندگی می کند که سرِ ظهر از روی کتاب آشپزی کهنه ای که از دختر همسایه قرض گرفته؛ برای خودش سالاد فرانسوی درست می کند و روی سفره می چیند و با چنگال؛ تکه های کوچک را آرام با دندانهایش می کشد تا ماتیکش پاک نشود و چشمانش را می بندد و در سکوت با شوهر غایب ش حرف می زند و نگاه های عاشقانه می اندازد، و بعد داخل قوری استیل قدیمی که از خانه مادرش آورده، برای خودش قهوه می جوشاند و یک فنجان می ریزد و گوشه ای از خانه می نشیند و خانه آنقدر ساکت است که احساس تنهایی می کند و اضطراب می گیرد و کنترل رسیور را برمی دارد و کانال ها را بالا و پایین می کند و روی کانال هایی می رود که نامشان ترکیب گوش نوازی از حرف «س» را یدک می کشند و عکس مردانی را دید می زند که موهای بدنشان را زده اند و مایوهای تنگی پوشیده اند که اندام پف کرده ای زیر آن چشم را هوایی می کند و آرام دستش را زیر لباس می برد و اندام داغ مرطوبش را لمس می کند و نفس نفس می زند.

 

 

در جنوب شهر زنی زندگی می کند که برای شام شب قرمه سبزی بار می گذارد و منتظر می ماند تا شوهرش از سر کار برگردد، و آنگاه به استقبال مردی می رود که یقه لباسش چرک شده و دهان کف کرده اش بو می دهد و دندان هایش جرم گرفته و موهایش ژولیده است و دانه های سفید شوره روی شانه های پهن ش ریخته و حوصله حرف زدن ندارد. بعد سفره را پهن می کند و روی سفره را با ترشی و ماست و قرمه سبزی می چیند تا همسرش با همان سر و وضع چرکین سر سفره بشیند و از مشتری هایش بگوید و بعد از غذا با شکم باد کرده و آروغ های متوالی، پاهایش را دراز کند و همانجا سر سفره دراز بکشد و کنترل تلویزیون را بردارد و کانال ها را عوض کند تا برسد سرِ اخبار شبانگاهی و به خبرهای اسرائیل و روسیه و لایحه های مجلس و کم کم چشمانش سنگین شود تا چایی هایی که همسرش در لیوان های دسته دار ریخته، روی دستش بماند.

 

 

در جنوب شهر زنی زندگی می کند که جای خوابشان را آماده می کند و به زحمت شوهرش را از خواب بیدار می کند که سرِ جایش بخوابد و آنوقت شوهر خسته اش با اوقات تلخی بلند می شود و راهی توالت می شود و بعد از خالی کردن روده اش برمی گردد و زنش را ورانداز می کند و روی نقاط میانی بدنش قفل می شود و دلش هرری می ریزد و دست زنش را می گیرد و روی همان جای خواب می اندازد و با همان دهان بو گرفته از کف و ترشی و سبزی های جا مانده لای دندان ها، روی سینه هایش آوار می شود و بدون هیچ مقدمه ای و با همان شکم باد کرده و تکان های مکرر کمر و در کسری از زمان خودش را خالی می کند و همانجا بی حال می افتد و خوابش می برد و زنی که حالا بدنش درد می کند و بلند می شود و به سمت حمام می خزد و خودش را تمیز می کند و زیر دوش بغض ش می ترکد و آرام اشک می ریزد و حسرت مردی را می خورد که بوی عطر مردانه می دهد و نوازش کردن بلد است و دندان هایش را مسواک می زند و شانه های پهن ش مکان امنی برای آرامش است و دوست دارد که بعد از معاشقه همسرش را در آغوش بگیرد و موهایش را نوازش کند و حرف های عاشقانه بزند.

در جنوب شهر زنی زندگی می کند که روزِ بعد از آن شب لعنتی؛ تلویزیون را روشن می کند و روی شبکه ای می گذارد که زنان خوش اندام را نشان می دهد که ماتیک قرمز می زنند و شیفته مردانی می شوند که جذاب هستند و خوب بلدند حرف بزنند و دل زنانی را ببرند که از زندگی زده شده اند. آنوقت بلند می شود و کمد لباسش را زیر و رو می کند و جلوی آینه می ایستد و لوازم آرایشش را بر میدارد و هی می کشد و پاک می کند، می کشد و پاک می کند و بعد در سکوت خانه در گوشه ای می نشیند و سرش را بین دستانش می گیرد و سر در گم به خودش فکر می کند و به رویایی که از زندگی ساخته بود و به آن چیزی که حالا نصیبش شده. بعد بلند می شود و جلوی آینه می ایستد، گوشه چشمانش را پاک می کند، ابروهایش را مرتب می کند و آرام به سمت آشپزخانه می رود.


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 22:32 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

بیشتر از هرکسی …
خودت را دوست داشته باش!
جوری که هر کجا نشسته ای …
هر جا که می روی ….
در هر کاری که میکنی …
“خــــــــودت ” حضور داشته باشد ،
یــــک حضــــــــــور بـــی ماننـــد …
اما خالــــــی از تکبــــر ، حسادت، ریــــــا …
باور کن تا عاشق خودت نباشی ….
عاشق هیچ کس نمیتوانی بشوی ….
و هیچ کس هم عاشقت نمیشود !


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 21:41 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |


 

گاهی وقت ها در کنار خانواده ات هستی و از زندگی لذت می بری، گاهی در گوشه ای از یک رستوران نشسته ای و منتظری تا غذای لذیذی که سفارش دادی را برایت سرو کنند، گاهی در پیاده رو از دیدن خنده های دختر و پسر جوانی که قدم زنان دست هم را گرفته اند لذت می بری، گاهی دوست داری تنها در گوشه ای از شب، آسمان را به نظاره بنشینی.

 

 

 

اما درست در لحظه ای که در کنار خانواده هستی و از زندگی لذت می بری، یادت می افتد که صبح یکی از مراجعانت می گفت که خانواده شان از هم پاشیده و پدر و مادرش هر کدام در گوشه ای از شهر زندگی می کنند، درست همان موقعی که منتظر غذا در رستوران هستی یادت می افتد که زنی دیروز می گفت که شب ها منتظر شوهرش می ماند تا با هم غذا بخورند ولی شوهرش خیلی وقت ها نمی آید؛ «نکند با کس دیگری ارتباط دارد!؟»، درست همان موقع که خنده های دخترکان و پسران جوان را در پیاده رو می بینی یادت می افتد که هر هفته چندین مراجع می بینی که ارتباط های پر تنش و بی هویتی را تجربه می کنند و درست همان موقع که در گوشه ای از شب نشسته ای و از بیکران تاریک و روشن آسمان لذت می بری، یادت می افتد که یکی امروز می گفت شبها خوابش نمی برد و به این فکر می کند که دنیا ارزش زندگی کردن ندارد.

 

 

 

و کاش روانشناس نبودم، تا از تنهایی مردی که تمام خانواده اش را از دست داده غصه نمی خوردم، تا باور می کردم که شوهری تا آخر شب خواهد آمد و این زن را خواهد بوسید و با لبی خندان و اشتهایی کم نظیر شام خواهند خورد، کاش روانشناس نبودم و از عشق بازی های مخفیانه زوج های جوان در تاکسی و مترو و سینما لذت می بردم و نمی ترسیدم از اینکه فردا یکی از همین دخترها و پسرها مراجعم باشند، که «رهایم کرد و رفت»، که «فقط به رابطه ی جنسی فکر می کرد»، که می گفت خانواده ام با ظاهرت مشکل دارند، که نگران نبودم از اینکه یکی از همین دخترها و پسرها، فردا در اتاق درمان چشم هایش پر از اشک شود و در زیر تاریک و روشن آسمان شب، به این فکر کند که کجای آرزوهایش ایستاده و کجای این زندگی ارزش زنده بودن دارد.

 

کاش روانشناس نبودم تا مجبور نبودم هر روز قصه ی پر غصه از زندگی آدم هایی که تنها مانده اند، آدم هایی که خیانت دیده اند، آدم هایی که در حال جدا شدن هستند، آدم هایی که شب ها زیر تاریک و روشن آسمان، به تاریکی زندگی فکر می کنند، بشنوم و وقتی زمان جلسه درمان تمام شد، بی تفاوت جلسه را خاتمه دهم و سری به کیوسک روزنامه فروشی بزنم و روزنامه ای بخرم و وانمود کنم که قیمت ارز و سکه از قیمت زندگی آدم ها با ارزش تر است.


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 21:31 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

خوشحال و شاد و خندانم
قدر دنیا رو می‌دانم
خنده کنم من
دست بزنم من
پا بکوبم من
جوانم.
در دلم غمی ندارم
زیرا هست سلامت جانم
عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم.
بیایید باهم بخوانیم
ترانه‌ی جوانی را
عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم.
گل بریزم من
از روی دامن بر روی خرمن
شادانم


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 21:29 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

از کلیدهای زندگی اینکه بدانی چطور همیشه لبخند بزنی ..


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 21:17 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

بخـنــد
هــرچـنــد
غـمـگینــی؟
بـبخــش!
هــرچـنـد ،مسکینـــی!
فـرامـوش کــن! هــرچـنــد دلــگیــــری.
زیستــن اینــگــونـــه زیـبـاسـت …
بخنـــد…ببخــش و فرامـوش کـــن!
هــرچـنــد میدانم …
آســـان نــیســـت.


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 21:6 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

هر روزبا سپیده و خواب ستارگان
سفرهء نازک دلمان را ، پهن می کنیم و
آوازهای دل تنگمان را در آن می چینم.
"خدا میهمان ما است"
بر سر این سفره عشق شبنم مهربانی می نوشیم و خدا،
آوازهای دلمان را.گوش میدهد
وبا لبخندی دست نوازش بر سرمان میکشد
*****
تا زیباترین روز را داشته باشیم .
خوب من
روزی که با یاد تو باشد سراسر شادی است
سراسر عشق است ومهریانی...


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, | 20:41 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما