خیلی وقت است او را فراموش کرده ام…

چقدر دلش میخواست خواهر کوچولویش را که فقط چند هفته از تولدش گذشته بود تنهایی ببیند!
اما بابا و مامانش اجازه چنین کاری را به او نمیدادند چون آنها فکر میکردند که بخاطر حسادت بچه گانه_
که در تمام کودکان اول نسبت به برادر یا خواهر کوچکترشان وجود دارد_ ممکن است آسیبی به او
برساند!!
پسرک آنقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدند…
آهسته داخل اتاق خواهرش شد، در نیمه باز بود و پدر و مادرش از لای در کودک را می دیدند…
پسرک وقتی به تختخواب خواب خواهر کوچکش رسید؛ صورتش را به صورت نوزاد نزدیک کرد و گفت :
بگو ببینم آبجی کوچولوی من! تو که تازه از پیش خدا آمده ای ،،؛،، خدا پیغامی برای من نداد؟!
خیلی وقت است او را فراموش کرده ام…



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, | 10:33 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما