عشق به فرزند!!!!

 

 

سلام متن ذیل یک نمونه کوچک از عشق بی پایان مادر به فرزند است. 

 


My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.

 

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... چون هميشه مايه خجالت من بود.

 

She cooked for students & teachers to support the family.

 

او براي امرار معاش خانواده براي معلمها و دانش آموزان  آشپزي ميكرد.

 

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

 

يه روزدر دوران ابتدايي  به مدرسه من اومده بود تا از وضعيت درسي من مطلع بشه.

 

I was so embarrassed.
How could she do this to me? 

 

خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور مي تونست اين كار را بامن بكنه ؟

 

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

 

به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر نگاهي بهش كردم و فورا  از اونجا دور شدم.

 

 

The next day at school one of my classmates said,
"EEEE, your mom only has one eye!“
روز بعد يكي از همكلاسي ها به حالت تمسخر بهم گفت:  مامانت  فقط يك چشم داره!
 

 

I wanted to bury myself.
I also wanted my mom to just disappear. د

 

وست داشتم زمين دهن واكنه ومنو... . كاش ميشد كه  مادرم  يه جوري گم و گور بشه...

 

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

 

همون روز روبه روش ايستادم و گفتم اگه واقعا ميخواي منو خوشحال كني پس چرا نميميري ؟

 

My mom did not respond...

 

مادرم هيچ جوابي نداد....

 

I didnt even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger. 

 

حتي يه لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .

 

I was oblivious to her feelings.

 

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت.

 

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دوست داشتم  از خونه برم و ديگه سروكاري  با اون نداسته باشم.

 

 

 

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study. 

 

بنابراين سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم.  

 

Then, I got married.
I bought a house of my own.
I had kids of my own.

 

اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...

 

I was happy with my life, my kids and the comforts 

 

از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم راضي  بودم.

 

Then one day, my mother came to visit me.

 

تا اينكه يه روز مادرم به ديدنم اومد.

 

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

 

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو .

 

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

 

وقتي ايستاده بود دم در ، بچه ها بهش خنديدند. من از اينكه بي خبر اومده بود  سرش داد كشيدم .

 

 

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!“
 سرش داد زدم  “: چطور جرات كردي به خونه من بياي و بچه ها رو بترسوني؟!”
 گم شو از اينجا! همين الان!

 

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

 

اون به آرامي جواب داد : “ اوه معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم “ و بعد رفت وديگه برنگشت .

 

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore.

 

يك روز از طرف مدرسه ام  دعوت نامه اي براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان  اومد. 

 

So I lied to my wife that I was going on a business trip.  

 

ولي به دروغ به همسرم گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .

 

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، به اون كلبه قديمي خودمون رفتم ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .

 

 

 

My neighbors said that she died.

 

همسايه ها گفتن كه مادرم مرده.

 

I did not shed a single tear.

 

ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم.

 

They handed me a letter that she had wanted me to have.

 

اونا يك نامه به من دادند كه مادرم ازشون خواسته بود به من برسونن.

 

"My dearest son,
I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

 

اي عزيزترين كس  من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ،  از اينكه سرزده به خونت اومدم و بچه هاتو ترسوندم متاسفم.

 

I was so glad when I heard you were coming for the reunion. 

 

خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا  

 

But I may not be able to even get out of bed to see you. 

 

اما وقتي تو بياي ممكنه من نتونم براي ديدن تو از تخت بلند شم.

 

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

 

واقعاً  متاسفم از اينكه  وقتي تو بزرگ مي شدي من هميشه مايه خجالت تو بودم.

 

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

 

واقعيتش  ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي توي يه تصادف يك چشمت رو ازدست دادي.

 

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

 

منم مادربودم و نمييتونستم بشينم و تماشا كنم كه پسرم با يك چشم بزرگ بشه.

 

So I gave you mine.

 

بنابراين چشم خودم رو بهت دادم.

 

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

 

براي من افتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم  به جاي من  دنياي جديد رو ببينه. 

 

With my love to you,

 

با همه عشق و علاقه من به تو

 

Your mother

مادرت

                                                                   

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 9 شهريور 1393برچسب:, | 1:37 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما