شادی کودکانه ام را به رخ دنیا می کشم تا سختی هایش را به رخم نکشد.
می خندم، پوست می اندازم از فرط شادی، غم ها را از پنجره ی دیدگانم کنارمیزنم و
می گشایم پنجره را به روی خوشبختی.
گامهای معصومانه ی افکارباردیگر نسیم وار، احساسم را نوازش می کند.
دستان خیال را برچانه ی دیدگانم می گذارم و
مرور می کنم هرچه از خاطرات شیرین را و
پاره می کنم چک نویسهای خاطرات تلخ را.
صبوری باید دراین وانفسای بی کسی.
طاقچه ی قلبم پراست ازگلدانهای یاسهای وحشی.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: