روزگار بدی برای زنهاست ...
ریشو می بینی، می ترسی ...
ژیگول می بینی، می ترسی ...
ماشین مدل بالا از کنارت رد می شه تو خیابون، می ترسی ...
ماشین قراضه رد می شه، می ترسی ...
موتوری با اون نگاه کثیفش از کنارت ویراژ می ده، می ترسی ...
سوار تاکسی حتی اگه جلو هم بخوای بشینی که راحتتر باشی، میترسی
مانتوی روشن بپوشی تو خیابون از نگاه مردا که دنبال رد لباس زیرمانتوت هستن، می ترسی ...
عینک آفتابی می زنی میای تو خیابون از نگاههایی که دنبال چشمهای اون زیرهستن، می ترسی ...
با دوستات میری پارک، از مردهای بیکار پارک، می ترسی ...
از پدری که دست پسر رو گرفته و از کنارت رد می شه و تیکه ی بارت می کنه و به پسرش نگاه می کنه و می خنده، از هر دوشون، می ترسی
از نگاه آدمها تو پمپ بنزین، ترافیک، گشت ارشاد و و و می ترسی
گاهی حتی از برادر و شوهر و دوست پسر و ... ها هم می ترسی ...
ترس ترس ترس ...
کابوس های روزانه و شبانه آدمهایی شده که می خوان فقط
کنار دیگران تو جامعه زندگی کنن ....
نظرات شما عزیزان:
ان زمان ها که :پدر تنها قهرمان بود
عشق ،تنها در اغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نقطه ی زمین ،شانه های پدر بود...
بدترین دشمنانم ،خواهر و برادرهای خودم بودند.
تنها دردم ،زانوهای زخمی ام بودند
تنها چیزی که میشکست ،اسباب بازی هایم بود
و معنای خداحافظ،
تا فردا بود....
برچسبها: