دختر خسته از متلک هایی که به او انداخته بودند
گریه کنان وارد امام زاده شد.گفت:
من اونی که دیگران فکر میکنند نیستم و در همان حالت به خواب رفت.
بیدار شد و سراسیمه بیرون رفت.همه چی عوض شده بود.
کسی متلک نمی انداخت.متوجه لباسش شد.
چادر امام زاده هنوز به اشتباه سرش بود.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: