دلنوشتهای از خودم

 

چشمم به آسمان افتاد که آبی بود

ابر ها را در اوج خنده یشان دیدم

و باد در این میان فقط زوزه می کشید

درختان و گلها از ترس باد در کنار هم می لرزیدند

آسمان گریه کرد و قطرات اشک همین طور بر روی درختان

ریخته می شد !

از گریه ی ابر گل ها و درختان هم زیر گریه زدند

و قطرات شبنمی که روی آنها افتاده بود

حالت عجیبی در انها بوجود آورده بود

دریای خروشان اشک چاری شده را در خودش جای داد

و برای تشکر قایق های ایستاده را به جلو هل داد

یکبار دیگر چشمم به آسمان افتاد

خورشید طلائی زمین را غرق نور و روشنی کرده بود

تا اینکه کم کم خورشید جای خود را به ستارگان داد

ستاره ها علاقه ای به آمدن نداشتند

ولی نسیم کار خودش را کرد

ابر های پاره پاره را نمی دانم به کجای آسمان هل داد

تا ستاره ها پیدا شدند

ستاره ای بسیار قشنگ چشمک می زد

و ماه و ستاره های دیگر می خندیدند

 



نظرات شما عزیزان:

حسینی
ساعت9:32---27 آذر 1393
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم
و چه غصه هایی که سپیدی موهایم را حاصل شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود
و اگر نه
نمی شود
به همین سادگی…


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 26 آذر 1393برچسب:, | 10:13 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما